دانشجویی و فرهنگی: روایتی از خانوادهای که در راه امام(ره) ۷ شهید داد را در سرگذشت مبارزات خانواده کاشی در عراق بخوانید.
دانشجویی و فرهنگی؛ همه چیز از توجه به یک سنگ قبر در دارالرحمه حرم حضرت عبدالعظیم(ع) شروع شد. روزی که به بهانه زیارت به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) رفتم و بعد از زیارت تصمیم گرفتم به زیارت اهل قبور بروم و چشمم به این سنگ قبر افتاد. روی آن نوشته شده بود: «آرامگاه عصمت خامه چین خیابانی، همسر شهید عبدالزهرا کاشی و مادر 7 شهید کاظم، عباس، حسین، باقر، علی، رسول، محمدرضا کاشی» آن روز که تصمیم گرفتیم رد و نشانی از خانواده شهیدان کاشی پیدا کنیم فکرش را هم نمیکردیم که چه قصه شنیدنی پشت این سنگ قبر باشد. فکرش را نمیکردیم که به امام خمینی(ره) و همنشینی خانواده کاشی در نجف با مرد بزرگ تاریخ ایران برسیم. آن روز فکرش را هم نمیکردیم که با وصل شدن به قصه خانواده شهدای کاشی برگ دیگری از زندگی امام خمینی(ره) در نجف روایت شود و راوی آن، بازماندگان خانواده کاشی باشند. پیدا کردن رد و نشان از بازماندگان آن خانواده کار راحتی نبود. از تماس با بنیاد شهید و اظهار بیاطلاعی تا پیگیری به واسطه مسئولان حرم حضرت عبدالعظیم(ع) و بالاخره بعد از چند روز تماسهای پی در پی به بازماندگان این خانواده رسیدیم و در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی عجب حکایتی بود قصه شهیدان کاشی و همسایگی دیوار به دیوارشان با منزل امام خمینی(ره) در نجف، دوستی امام(ره) با «عبدالزهرا کاشی» پدر خانواده و علاقه بیاندازه پسران به امام(ره) و افکارش، آن هم درست در خفقان حکومت صدام و رژیم بعث در عراق. علاقه و الفتی که رنگ و بوی تازهای به فعالیتهای انقلابی پسران کاشی و مبارزهشان با رژیم بعث عراق داد. اما انتهای این قصه مثل زهر تلخ بود. پدر و 7 فرزند پسرش یک به یک توسط صدام و رژِیم بعث به شهادت رسیدند و سالها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وقتی عصمت خامهچین خیابانی به همراه 2 فرزندش به بیت امام خمینی(ره) در جماران رفتند امام(ره) از شنیدن خبر شهادت حاجی عَبِد کاشی و پسرهایش دگرگون شدند. امام(ره) به مادر شهدای کاشی گفتند: «شما به گردن ما حق دارید.»
مبارزه با رژیم بعثی
«ما 10 پسر بودیم و 5 خواهر. مادرم اهل سبزوار و پدرم اصالتاً تبریزی بود اما به واسطه شغل پدربزرگم در سالهای جوانی و بعد از ازدواج با مادرم به نجف میرود و آنجا ماندگار میشود. حاجی عبد، پدرم در نجف کارخانه تولید آرد و مغازه بزرگ فروش مواد غذایی داشت. پدربزرگم رابطه خوبی با علمای نجف داشت و مسئول دفتر سیدابوالحسن اصفهانی بود. از آنجا که آدم دست به خیری بود حواسش به کم و کسر زندگی طلبههای نجف بود. این حس خیرخواهی به پدرم، حاج عبد هم منتقل شده بود. این مرد سرش برای کار خیر درد میکرد و نامش هنوز هم بر تارک شهر نجف میدرخشد.» این حرفهای «جواد کاشی» یکی از پسران خانواده شهیدان کاشی است که دفتر خاطرات زندگی پر فراز و نشیب خانوادهاش را برایمان ورق میزند. اهالی نجف همه میدانستند که خانواده کاشی دل خوشی از رژیم بعث عراق ندارند و حتی فعالیتهایی را هم علیه این رژیم انجام میدهند. فعالیتهایی که با آشنایی پسران با امام خمینی(ره) در نجف رنگ و بوی تازهای به خود میگیرد و آنها را به شهادت در راه خدا نزدیک و نزدیکتر میکند.
کمک امام(ره) و پدرم به طلبههای جوان
وقتی امام خمینی(ره) به نجف تبعید میشوند پدربزرگ برایشان خانهای دیوار به دیوار خانه خود تهیه میکند و این سرآغاز آشنایی پسران خانواده کاشی با بنیانگذار انقلاب اسلامی میشود. «جواد کاشی» میگوید: «من آن زمان 16 ساله بودم و خاطرات به یاد ماندنی از امام خمینی(ره) و چهره مهربانش دارم. آن سالها پدرم به خیرخواهی در نجف شهره بود. میان او و امام خمینی(ره) رابطه جالبی شکل گرفت. امام(ره) آن زمان در مسجد شیخ انصاری نجف به طلبهها درس میدادند و نام طلبههایی را که اوضاع مالی خوبی نداشتند روی کاغذی مینوشتند و به دست پدرم میرساندند. حاج عبد هم حواسش به کم و کسر زندگی آن طلبهها بود و مایحتاجی را که قادر به تأمین آن نبودند تهیه میکرد. برای طلبه جوانی خانه اجاره میکرد، برای آن یکی ارزاق میفرستاد و خانه طلبهای را فرش میکرد.»
از هر جنسی ارزانترینش را تهیه کنید
«همه سالهایی که امام خمینی(ره) در نجف زندگی میکردند مواد غذایی مورد نیاز زندگی ساده و بیآلایش ایشان از مغازه حاج عبد تهیه میشد. آن سالها پیرمرد افغانستانی مسئول خرید خانه امام(ره) بود. یادم میآید که پیرمرد وقتی به مغازه پدرم میآمد میگفت: آقا تأکید کردند فقط از شما خرید کنم. آن پیرمرد نمیتوانست عربی صحبت کند. به همین دلیل من وسایل مورد نیاز خانه آقا را از مغازه پدرم و مغازههای اطراف میخریدم و داخل سبد حصیری میگذاشتم. پدرم دست روی هر چیزی که میگذاشت پیرمرد افغانستانی حرف آقا را دوباره تکرار میکرد و میگفت: آقا گفتهاند: از هر جنسی ارزانترینش را تهیه کن. میوههای لکهدار را جدا کن. مبادا برنج درجه یک برای خانه بخری.» این خاطرات را جواد و صادق کاشی میگویند و حرفهای ناگفتهای از زندگی امام(ره) در نجف را برایمان روایت میکنند.
حاج عبد امانتدار امام(ره) در نجف بود
«همه نوارهای سخنرانی آقا در نجف بعد از تکثیر و پلمب شدن در جعبهها در مغازه پدرم به امانت گذاشته میشد و از آنجا که در آن مغازه محصولات غذایی بسیاری نگهداری میشد توجه کسی به کارتن نوارهای سخنرانی جلب نمیشد. هر چند هر سال که از زندگی امام در نجف میگذشت رژیم بعث متوجه نفوذ امام خمینی(ره) در عراق میشد و به پدرم که علیه بعثیها فعالیت میکرد حساسیت بیشتری پیدا میکرد. اما او کارش را خیلی خوب بلد بود و من هم که آن سالها وردست پدرم بود کمکم با اندیشهها و افکار انقلابی امام(ره) آشنا شدم. سفیران انقلاب اسلامی قبل از سفر پیش پدر میآمدند، نوارهای سخنرانی آقا را از مغازه ما میگرفتند و با خود به ایران یا کویت و عمان و لبنان میبردند.» سالها از آن روزها میگذرد و جواد کاشی روایتگر قصه پدر و برادرها و امام خمینی(ره) در نجف میشود و میگوید: «حاج عبد امانتدار امام خمینی(ره) در نجف بود.»
عصمت خانم و غم حاجی عبد و پسران
جواد کاشی گاهی از کاظم و عباس میگوید وگاهی از محمدرضا، باقر، رسول و علی. اما داستان زندگی این 7 برادر و سرنوشتشان شباهت عجیبی به هم دارد. فعالیتهای 7 برادر علیه رژیم بعث یک طرف و توزیع و پخش سخنرانیهای امام خمینی(ره) از طرف دیگر همه دست به دست هم داد و آنها را پله پله به شهادت نزدیکتر کرد. پدرشان، حاج عبد هم از این رقابت بیبدیل در راه حق جا نماند. در مبارزه معلم پسرهایش بود و شاید به همین دلیل بود که صدام در مدت چند سال یک به یک همه آنها را به شهادت رساند و تلختر از همه آنکه از 8 شهید خانواده کاشی تنها پیکر 2 شهید به دست خانوادهاش رسید تا حداقل قبری باشد که فاتحه خوانش شوند. کمر عصمت خانم، مادر شهیدان کاشی زیر بار غم خم شد اما مثل یک کوه استوار غم را به روی خودش نمیآورد و شاید اصلاً نمیدانست برای کدامشان گریه کند. جواد کاشی از نخستین شهدای خانوادهشان میگوید: «گوش دادن به سخنرانیهای امام خمینی(ره) عادت هر شب کاظم بود. گوشهایش را تیز میکرد تا صدای امام (ره) را از حیاط خانهاش بشنود. بعثیها دل خوشی از او نداشتند و میدانستند که پسر بزرگ حاج عبد، خرابکار است و این حساسیتها چند وقت بعد از حضور امام (ره) در نجف بیشتر و بیشتر شد. کاظم پاتکهای زیادی به بعثیها زد. او به شهرهای مختلف عراق میرفت و علاوه بر توزیع نوارهای سخنرانی امام خمینی(ره)، برای مبارزه با رژیم بعثی با خود اسلحه میآورد. عباس هم سر نترسی داشت و با اینکه مهندس فنی بود اما مطالعه کتابهای آیتالله صدر، آیتالله خویی و امام خمینی(ره) و در یک کلام مبارزه برایش مقدس بود. او همراه 2 نفر از مبارزان دیگر، یکی از افسران بیرحم رژیم بعث را در بیمارستان ترور کردند. آن افسر دهها دانشجوی مبارز را با شکنجههای بیامانش به شهادت رسانده بود. اما عمر کاظم و عباس آنقدر قد نداد تا خبر پیروزی انقلاب اسلامی توسط امام خمینی(ره) را بشنوند و رژیم بعث عراق هر دوی آنها را به شهادت رساند. آن روزها بعد از شهادت کاظم و عباس، انگار حاج عبد دستان چپ و راستش را از دست داده بود. یک دفعه پیر شد اما نمیدانست این تازه اول راه از دست دادن فرزندان است.
شادی در بازار نجف بعد از شنیدن خبر پیروزی انقلاب اسلامی
«علاقه همه برادرها به امام خمینی (ره) همسایه دیوار به دیوارشان در نجف یک طرف و علاقه حسین به آقا هم یک طرف. امام(ره) قلب و روحش را تسخیر کرده بود و دیوانهوار به او عشق میورزید. امام خمینی(ره) هم در نجف حساب ویژهای روی حسین باز کرده بودند. حسین خط آقا را میشناخت. طلبهها کاغذهایی را که امام(ره) زیر آن را امضا کرده بودند برای حسین به مغازه حاج عبد میآوردند و او هم با اذن پدر برایشان ارزاق میفرستاد. آن زمان رژیم بعث عراق حساسیت خاصی به علما و طلبهها در عراق پیدا کرده بود و آنها در شرایط سختی زندگی میکردند.» جواد و صادق کاشی خاطرات برادرها را یک به یک ورق میزنند و از شادی بیحد حسین در بازار نجف بعد از شنیدن خبر ورود امام خمینی(ره) به ایران و پیروزی انقلاب اسلامی میگویند. حسین توسط رژیم بعث عراق به بهانه آنکه در اربعین امام حسین(ع) به زائران پنهانی حرم سیدالشهدا(ع) آب میرساند، دستگیر و بعد هم به شهادت میرسد.
شما بر گردن ما حق دارید
سکوت در فضای دلنشین اتاق امام خمینی(ره) در جماران برقرار شده است و این صدای زمزمه آقاست که مدام زیر لب میگوید: «انالله و اناالیه راجعون.... انالله و انا.....» بغض عصمت خانم دوباره میترکد و در محضر امام خمینی(ره) بیآنکه چیزی بگوید اشک، بیامان از چشمهایش جاری میشود. آقا از شنیدن خبر شهادت حاج عبد کاشی و 7 پسرش دلگیر و ناراحت است. جواد کاشی وقتی نامه دعوت از جماران برای دیدار با امام خمینی(ره) به دستش میرسد گمان میکند امام(ه) برای تسلای خاطر آنها رخصت دیدار دادهاند اما آن روز داستان طور دیگری رقم میخورد. جواد کاشی میگوید: «من و برادرم، حیدر و مادرم برای دیدار با امام خمینی(ره) به جماران رفتیم. نمیدانیم بیت امام(ره) نشانی ما در تهران و محله دولتآباد را چطور پیدا کرده بودند. آن روز انگار همه دنیا به کام من شده بود. آنقدر از دیدن دوباره امام(ره) به وجد آمده بودم که غم از دست دادن پدرو7 برادرم را از یاد بردم. آقا از ما سراغ حاج عبد، پدرمان را گرفتند و گفتند: من 200 هزار تومان باید به او بدهم و همان وقت بود که خبر شهادت پدر و برادرهایم را شنیدند. شاید آن روز همه غمهای مادرم با آن دیدار و دلجویی امام (ره) کمرنگ شد. امام (ره) گفتند: شما بر گردن ما حق دارید.»
در همه این سالها مادرم تنها بود
در همه این سالها هیچکس برای دلجویی از عصمت خانم در خانهشان را نزد و مادر شهیدان کاشی بعد از سالها رنج و غصه 3 سال قبل از دنیا رفت. صادق کاشی میگوید: «مادرم، همسر و 7 پسرش را در راه اسلام از دست داد اما هیچ یک از مسئولان از او دلجویی نکردند. مسئولان بنیاد شهید یکبار هم به دیدنش نیامدند. این در حالی است که ما ایرانی هستیم و رژیم بعث صدام، پدر و برادرهایم را به دلیل مبارزاتشان علیه حزب بعث و فعالیتهای انقلابیشان در نجف به شهادت رساندند. مادرم دلگیر از دنیا رفت. هر چند که حالا روحش در کنار پدر و برادرهایم آرام گرفته اما ای کاش زودتر سراغش آمده بودید تا تسلای خاطرش میشدید.»
محسن حمیدی
به کوری چشم شاه زمستونم بهاره
آن روزها همبستگی و همدلی که بین اهالی به وجود آمده بود به قدری محکم و استوار بود که هیچ شخصی از کمک به همسایهاش دریغ نمیکرد.
یکی از قشنگترین شعارها این بود که «به کوری چشم شاه زمستونم بهاره.» این شعار بیحکمت نبود. آن زمان وقتی مردم فقیر زمستان را میگذراندند خوشحال بودند که جان سالم به در بردهاند.
چون نه زغال بود و نه نفت اما به لطف بچههای مبارز انقلابی نفت و زغال به خانهها برده میشد و واقعاً زمستان آن سالها بهار شده بود و مردم سختی زمستان 1357 را درک نکردند.
اعظم محمدی پاکدامن
داستان کالسکه و پسر آسمانی
12 بهمن 1357 بود. همه اهل منزل برای پیشواز امام(ره) به بهشتزهرا(س) رفته بودند. وقت رفتن هیچ یک از اعضای خانواده به این دلیل که یک پسر 6 ماهه داشتم، به من نگفتند که همراهشان شوم. خیلی دلم گرفته بود. پسر 6 ماههام را برداشتم و او را در کالسکه گذاشتم و پیاده به سمت بهشتزهرا(س) حرکت کردم. دلم شور میزد که میتوانم به بهشتزهرا(س) برسم یا نه؟ پسر بچه 15 ساله و ناشناسی در بین جمعیت جلو آمد و تا بهشتزهرا(س) کالسکه بچهام را هُل داد. بین راه کالسکه شکست. همانجا کالسکه را درست کرد و حتی در مسیر برگشت مرا تنها نگذاشت حال و هوای آن روزها اینگونه بود. همیشه فکر میکنم شاید پسربچهای که مثل فرشتهها به کمک من آمده شهید شده است.
منبع: همشهری محله