مریم مهدوی کنی اولین فرزند مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی و شاهد بسیاری از فعالیتهای سیاسی و دستگیری پدر بود.
خبرگزاری فارس: مریم مهدوی کنی اولین فرزند مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی و شاهد بسیاری از فعالیتهای سیاسی پدر بوده است. او به دلیل این انتساب، از فراز و فرودهای رویدادهای انقلاب خاطراتی فراوان دارد که شمهای از آن در گفتوشنود پیش روی آمده است. امید آنکه علاقهمندان را مقبول افتد.
*با تشکر از سرکار عالی به لحاظ شرکت در این گفتوگو، شاید مناسب باشد که از این نقطه شروع کنیم که قدیمیترین خاطرهای که از فعالیتهای سیاسی پدر به یاد دارید، کدام است؟
اولین دستگیری و زندان پدر، در دورهای بود که من به سنی رسیده بودم که تقریبا مسائل سیاسی را متوجه میشدم. به یاد دارم یکی از دوستان پدر نزد دایی من آمده و گفته بود: « من پشت فرمان نشسته بودم و حاجآقا کنار دست من نشسته بودند که ماشینی دستور داد بزن کنار و بعد هم گفت: دنبال من بیا». آن فرد میگفت که:« ما را به یکی از خیابانهای فرعی بردند و گفتند: ایشان بیاید پایین و شما برو!». در همانجا ایشان را دستگیر کرده بودند و دوست دایی من آمده بود که خبر بدهد.
آن روز ما در منزل خالهمان مهمان بودیم که داییام آمدند و این را گفتند. این اولین بار بود که من چنین مسئلهای را میشنیدم و خیلی برایم سنگین بود. اصلاً نمیتوانستم باور کنم. تصور اینکه: حالا که پدر را به زندان ببرند، چه میشود؟ آیا برمیگردند؟ برنمیگردند؟ خیلی وحشتناک بود.
البته ایشان قبلاً در سال 42 هم دستگیر شده بودند، ولی من بچه بودم و از آن موقع خاطرهای ندارم.
در این فاصله هشت نه سالی که گذشته بود، به آن صورت دستگیر نشده بودند. حاجآقا مرتباً به مراکز ساواک احضار میشدند و مثلاً از ساواک به ایشان پیغام میفرستادند که: به فلان پلاک در فلان خیابان بیایید، ولی پدر خودشان میدانستند که آنجا مرکز ساواک است، هرچند ظاهر ساختمان مثل یک خانه بود! ساواک مرتباً سعی میکرد ایشان را بترسانند که حرف نزنند. در آن مراکز سؤالاتی میپرسیدند و بعد ایشان را آزاد میکردند.
* این دستگیری چقدر به طول انجامید؟
خیلی طول نکشید. در حد بازجوییهای ابتدایی بود و شاید یک هفته ده روز طول کشید.
* حملات نیروهای ساواک به منزلتان چه برای دستگیری حاجآقا چه برای تفتیش، به چه شکل بود؟ از اینگونه ماجراها چه خاطراتی دارید؟
دو بار را یادم هست که به خانه ما حمله کردند. یک بار من و خواهر و برادرم در خانه تنها بودیم و من فرزند بزرگتر بودم که آن روزها سیزده چهارده سال داشتم و آنها کوچکتر بودند. مأموران ساواک در زدند و گفتند: بیا دم در! وقتی من رفتم، پایشان را لای در گذاشتند که در بسته نشود! ریختند در خانه و شروع کردند به گشتن. یک سری اعلامیه و اطلاعیه و نوار هم روی میز بود. نوارهای سخنرانی علیه شاه، که در آن دوره خیلی مسئله بود.
آنها را برداشتند و تمام کمدها را گشتند و همه کشوها را بیرون ریختند. مدت طولانیای در خانه بودند تا مادرم آمدند.
ایشان اطلاع نداشت و یکمرتبه وارد پارکینگ خانه شده و متوجه شده بودند که افرادی در خانه هستند. آنها ماشینهایشان را داخل پارکینگ آورده بودند که از بیرون کسی متوجه حضورشان نشود.
البته بعضی از دوستان پدرم که نمیدانستند ایشان در خانه هستند یا نیستند، برای ملاقات با ایشان آمده بودند، از آدمهایی که رفت و آمد میکردند، متوجه شده بودند که مأمور در خانه هست و به پدرم ــ که در مسجد بودند ــ خبر داده بودند که: به نظر ما مأموران ساواک در خانه شما بودند و شما فرار کن و به خانه نروید! از آن طرف هم ما در خانه تنها بودیم و مخصوصاً خواهر کوچکم خیلی ترسیده بود، چون تا آن موقع آدم اسلحه به دست ندیده بودیم و حتی دیدن یک تفنگ معمولی هم برایمان وحشتناک بود و آنها با خودشان تفنگ و بیسیم داشتند.
برادرم یک کمی با آنها جر و بحث میکرد که: حق ندارید کمدهای خصوصی ما را بگردید! البته با ما برخوردهای تندی نکردند. در یکی از کمدها قفل بود و مادرم کلیدش را قایم کرده بودند، که در آن وسایل شخصی خودشان مثل آلبومها و عکسها و نوشتههایشان بود.
آنها صبر کردند تا مادرم آمدند و گفتند: در کمد را باز کنید و بعد هم مطمئن شدند که چیزی نیست.
اطلاعیهها و نوارها را به عنوان مدرک ضبط کردند و ماندند تا پدرم به منزل برگردند.
همانطور که عرض کردم، از آن طرف به پدرم اطلاع داده بودند که: اینها در خانه هستند و شما نیایید. ایشان میگفتند: « هر چه فکر کردم در حالی که زن و بچه ام در دست اینها هستند، فرار کنم، دیدم اصلاً نمیتوانم. همه به من میگفتند: به خانه نرو و فرار کن، ولی من دیدم نمیتوانم». مأموران ساواک تعدادشان زیاد بود و با چند ماشین آمده بودند. مادرم هم جوان بودند و سنی نداشتند. به هر حال پدرم آمدند منزل، در حالی که میتوانستند فرار کنند. مأموران هم ایشان را دستگیر کردند و بردند.
*نوبت بعد در چه مقطعی شاهد این اتفاق بودید، لطفا این ماجرا را هم برای ثبت در تاریخ نقل کنید؟
دفعه دیگر نزدیک انقلاب و زمان حکومت نظامی بود. شب حدود ساعت11 بود که من دیدم از داخل کوچه صدا میآید، در حالی که وقتی که حکومت نظامی میشد، در کوچهها و خیابانها خبری نبود. پرده را عقب زدم و دیدم ماشینهای نظامی ایستادهاند و کوماندوها ریختند پایین! چراغهای پروژکتورشان هم به طرف خانه ما بود و حالت وحشتناکی درست کرده بودند.
در را زدند و آمدند داخل خانه. در مسیر راهپله، کوماندوها با کلاه و لباس نظامی ایستاده بودند. این دفعه دیگر مأموران ساواک نبودند که لباسهای معمولی داشتند، بلکه با لباس نظامی و اسلحههای بزرگ در طول راهپلهها صف کشیدند تا پدرم را ببرند.
شب بود و خواهر و برادرم خوابشان برده بود. درِ خانه ما طوری بود که اگر بسته میشد، از آن طرف دستگیره نداشت که در باز شود. من و مادرم و پدرم از در که بیرون آمدیم، در پشت سر ما بسته شد و بچهها در آن طرف در ماندند و ما این طرف ماندیم و هر چه به در میکوبیدیم و زنگ میزدیم، این دو تا بچه تکان نخوردند! کلید هم از آن طرف به در مانده بود.
صبح هم که بیدار شدند گفتند: ما اصلاً نفهمیدیم که از این خبرها بود! کوچک بودند، ولی ما هم خیلی زنگ و در زدیم. یادم هست که پدرم به یکی از آنها گفتند: « اسلحهات را بده شیشه را بشکنم و در را از آن طرف باز کنم». طرف گفت: «من نظامی هستم. اسلحه را بدهم به شما؟ خب خودم میزنم شیشه را میشکنم. شیشه را شکست و در را باز کردیم. اصرار پدرم به این دلیل بود که ما بیرون در مانده بودیم، وگرنه پدرم را که میتوانستند ببرند.
هوا هم سرد بود. ضمن اینکه ایشان هم لباس خانه تنشان بود و میگفتند: « من با این لباس نمیآیم». به هر حال رفتیم داخل خانه و ایشان لباسهایشان را پوشیدند و ایشان را بردند.
تصورش را بکنید ساعت11 شب، یک عده نظامی داخل خانه بریزند. خیلی وحشتناک بود. یادم هست که وقتی آنها رفتند، مادرم به دوستان پدرم زنگ زدند که ایشان را شبانه بردند.
آن روزها به قدری اوضاع آشفته و درهم برهم بود که اگر همانجا هم سر ایشان را زیر آب میکردند کسی نمیفهمید. قبلاً اگر پاسخگو بودند، در دوره حکومت نظامی و نزدیکیهای انقلاب دیگر کسی هم پاسخگو نبود. ولی خدا که بخواهد کسی را نگه دارد، او را حفظ میکند و ایشان را هم نگه داشت.
* منزلتان کجا واقع شده بود؟
خانه خیابان سرباز بود. ما از سال50 به بعد به خانه خیابان سرباز رفتیم.
* دستگیری بار اول و دوم چقدر طول کشید؟
بار اول و دوم حدود یک هفته ـ ده روز بود. دستگیری در دوره حکومت نظامی هم یک روز بیشتر نبود، چون انقلاب داشت پیروز میشد. فکر میکنم دیماه 57 بود که کوماندوها در خانه ما ریختند و روزنامهها هم عکس و خبرش را چاپ کردند. فضا فضایی نبود که بتوانند مقاومت کنند، ولی آن حالتهای حمله و رعبی که در آدم ایجاد میکرد، اثرش را میگذاشت. حالا میخواست یک روز باشد یا یک سال!
* علت حمله به منزلتان و دستگیری پدر در دوره حکومت نظامی چه بود؟ درباره ایشان اسنادی یافته بودند؟
نه، اصلا خانه را نگشتند! در آن دوره کاملاً مشخص بود که چه کسانی عضو شورای انقلاب هستند و هدایت مردم را بر عهده و با امام ارتباط دارند. دیگر ماجرا خیلی واضح شده بود و همه میدانستند به واسطه اینها ست که دارد کارها انجام میشود.
بیشتر از یک ماه به پیروزی انقلاب نمانده بود و فضا فضائی بود که همه در جریان وقایع سیاسی بودند. اوضاع رژیم خیلی بههم ریخته بود. فقط میخواستند رعب و وحشت ایجاد کنند. چون مهار کار از دستشان در رفته بود.
* رفتار پدر در لحظهای که دستگیرشان میکردند، چطور بود؟ چه ویژگیای از ایشان در آن لحظات به خاطرتان مانده است؟
ایشان نسبت به خانواده خیلی حساس بودند و حاضر بودند به خودشان همه جور فشاری بیاید، ولی به ما منتقل نشود. اگر چه که پیامدهای کارهای ایشان، خود به خود به ما منتقل میشد.
با اینکه ایشان نمیخواست به ما فشاری وارد شود، ولی به طور طبیعی هر بار که ایشان را میگرفتند و یا به زندان میرفتند، ما احتمال همه چیز را میدادیم و همیشه در حالت اضطراب و نگرانی بودیم. به قول مادرم تا پیش از فوتشان ،همواره و هر بار به دلیلی در حال نگرانی بودیم.
چه قبل از انقلاب از ترس دستگیری و زندان و تبعید و چه بعد از انقلاب از ترس اینکه ترور نشوند. به خصوص در سالهایی که بمبگذاریها و ترورها گسترده بودند، همیشه این حالت اضطراب در ما بود، هر چند ایشان قلباً نمیخواستند که ما در چنین وضعیتی باشیم.
پدر خیلی سعی میکردند که مسائل اضطرابآور به خانه منتقل نشود. با این حال و به شکل ناخودآگاه، بعضی از مسائل به خانه منتقل میشد. ما از حرکات ایشان متوجه میشدیم که وضعیت خاص و خطرناکی به وجود آمده است و مثلا کسی که به خانهمان آمده، یک فرد عادی نیست.
مثلا و همانطور که عرض کردم آن شب که نظامیها به خانه ما ریختند، بیشتر از آنکه نگران خودشان باشند، نگران ما بودند و میگفتند: باید این درها باز بشوند، یا آن روزی که ما در خانه تنها بودیم، باز نگران ما بودند. میتوانستند فرار کنند و بروند، ولی به خاطر اینکه ما صدمه ببینیم، به خانه آمدند. آن مأمورها به ما کاری نداشتند، ولی از بس فضا سنگین بود، قابل تصور هست که برای شخصی که زن و بچهاش دست آنها گرفتارند، چه افکار و نگرانیهایی مطرح است. خاطرم هست گاهی برادرم با اینکه خیلی کوچک بود، با آنها بحث و مشاجره میکرد.
* چه خاطرهای از روز ورود حضرت امام ویا وقایع منتهی به آن به یاد دارید؟
خاطرم هست روزی که قرار بود امام برگردند و فرودگاهها را بستند و بختیار نگذاشت که امام به ایران بیایند، مردم به طرف فرودگاه حمله کردند که فرودگاه را آزاد کنند! آن روز حکومت نظامی بود.
نظامیها در همه جا مستقر بودند و در فرودگاه هم بیشتر از همه جا بودند. از پاریس به پدرم خبر دادند که:« شما بروید و یک جوری جمعیت را برگردانید، مردم دارند به طرف فرودگاه حرکت میکنند و نظامیها اگر حمله کنند، احتمال کشته شدن مردم زیاد است».
پدرم به یکی از دوستانشان که در هواپیمایی کار میکردند، زنگ زدند و یک مینیبوس شرکت هواپیمایی را آوردند و خانواده و چند تا از دوستانشان را جمع کردند که وضعیت حرکتشان، شکل عادیتری پیدا کند.
من و مادرم و خواهرم و دخترخالهام بودیم. بعضی از آقایان با خواهرها و همسرهایشان بودند. من آقای ربانیشیرازی و آقای ربانیاملشی را آنجا در آن مینیبوس به یاد میآورم. شهید دکتر آیت و چند تن از جوانانی را که بعدها در انقلاب خیلی فداکاری کردند، را هم در آن مینیبوس یادم هست.
بنده خدا آقای آیت آن روز خیلی هم کتک خورد! قرار شد بلندگویی را هم برای موقعی که به جمعیت رسیدیم، بالای مینیبوس نصب کنند. به طرف میدان شهیاد (آزادی) رفتیم و پدر از بلندگو اعلام کردند که: مردم برگردید، ولی مردم میگفتند: که باید برویم و فرودگاه را آزاد کنیم! آقای ربانیشیرازی و آقای ربانیاملشی و پدرم رفتند و بالای مینیبوس ایستادند و پدرم گفتند: « که من پیشنماز مسجد جلیلی و نماینده امام هستم و با اجازه امام آمدهام که به شما بگویم که به طرف فرودگاه نروید».
جمعیت به قدری زیاد بود که به مینیبوس فشارمیآوردند و مینیبوس داشت به یک طرف دمر میشد! ما هم داخل مینیبوس بودیم.
مردم فریاد میزدند و مینیبوس را هل میدادند که به سمت فرودگاه برود و پدرم از بلندگو اعلام میکردند که به طرف فرودگاه نروند. بالأخره موفق شدند مینیبوس را برگردانند و مردم هم دنبال مینیبوس آمدند. یادم هست که نزدیکیهای مسجد صاحبالزمان، سر بهبودی، پدرم پیاده شدند و در کنار مسجد برای مردم سخنرانی کردند.
پدرم داشتند صحبت میکردند که یکمرتبه خبرآوردند که جلوی دانشگاه عدهای را کشتهاند! بعضیها هم که دستهایشان را در خون زده بودند، آمدند و پنجههای خونیشان را به مردم نشان دادند و مردم دوباره تحریک شدند.
یادم هست که پدرم سعی کردند جلوی مردم را بگیرند که کشتار بیشتری نشود. به هر حال مردم به سمت فرودگاه نرفتند، ولی شعارهای تند میدادند و عدهای هم خونین و مالین میآمدند.
جمعیت تا نزدیکیهای میدان انقلاب هم آمدند، ولی صدای تیراندازی شدید میآمد و پدرم گفتند: بهتر است مردم را پراکنده کنیم. بالأخره هم توانستند تا حد زیادی از تجمع میدان آزادی کم کنند و مردم به تدریج در کوچهها و خیابانهای اطراف پراکنده شدند. فکر میکنم نزدیک پیچ شمیران بود که نظامیها جلوی ماشین را گرفتند که: با این ماشین کجا رفتید و چه کردید؟ همانطور که عرض کردم در آن مینی بوس، یک عده روحانی و یک عده جوان بودند.
یادم هست یکی از جوانها آقای حمید نقاشیان بود که در اوایل ورود امام، همیشه در کنار بودند. ایشان اسلحه داشت و یادم هست که سریع پرید و اسلحهاش را زیر صندلی خانمها پنهان کرد که ماموران اسلحه را نبینند و خودش را کنار کشید، ولی آقای آیت را که روی صندلی جلوی در نشسته بود، پایین کشیدند و با قنداقهای تفنگ توی سروسینه ایشان زدند و ایشان را خونین و مالین کردند! بعد داخل ماشین آمدند و به پدرم گفتند: با ماشین دولتی راه افتادهاید و شعار میدهید؟ کجا بودهاید؟ بعد هم بلندگو را له کرد و اسلحه را جلوی پدرم کوبید و گفت: «اگر به خاطر سید بودنت نبود، میزدم داغونت میکردم!» عمامه سفید پدرم را میدید و میگفت: سید!
*یعنی تا این حد از تفاوت شیخ و سید بیاطلاع بودند؟
بله، فکر میکردند هر کسی که روحانی است، لابد سید است! به پدرم در حد همین حرف، تندی کردند، ولی تعرضی نکردند. چون به انقلاب هم نزدیک شده بودیم، فضا طوری بود که میترسیدند. به قول خودشان،احترام سیدی پدرم را هم نگه داشتند!
* برخوردشان با آقایان ربانیشیرازی و ربانیاملشی چطور بود؟
متوجه شده بودند که دستاندرکار اصلی، پدرم هستند. فکر میکنم میکروفون هم هنوز دستشان بود. خودشان هم میدانستند که دیگر کار تمام است. فقط زدند و تمام شیشههای ماشین را شکستند. ما هم داخل ماشین بودیم. خواهرم کوچک بود و دائماً داشت از ترس جیغ میزد! بدنه مینیبوس را آن قدر کوبیدند که له شده بود! به ما کاری نداشتند. بعد هم آمدند و ما را جلوی منزل پیاده کردند و بعد هم پدرم رفتند. احتمالاً شورای انقلاب جلسه داشتند.
* با توجه به اینکه آیتالله مهدوی کنی بیشتر از بسیاری در جریان امور مبارزه بودند، چه نظری در باره پیروزی انقلاب داشتند؟
با اینکه برنامهریزیها شده و امام هم در ایران بودند، با این همه تا شب22 بهمن ،ایشان هم باورشان نمیشد که پیروزی به این زودی اتفاق بیفتد! از طرفی چون در فاصله دو سه ماه آخر رژیم، مأموران پدرم را دو یا سه دفعه دستگیر کرده بودند، شب آخر دوستانشان به ایشان گفتند: به منزل نروید. این ماجرا همزمان بود با حمله به نیرویهوایی و از طرفی منزل ما هم در خیابان سرباز در کنار خیابان عشرتآباد بود.
چون در آنجا درگیری خطرناکی بود، احتمال اینکه در آن شلوغیها مأموران کسی را بگیرند و با خود ببرند، زیاد بود. درگیریهای شبانه شروع شده بود.
البته بحث حکومت نظامی و این حرفها در آن شبها معنا نداشت، چون شهر خیلی شلوغ بود. قرار شد ما هم آن شب به منزل خالهام برویم. پدرم مستقیم به منزل خالهام رفته بودند و پسرخالهام دنبال ما آمد که ما را هم ببرد.
ما از هر خیابانی که میخواستیم برویم، شلوغ و همه در حال تیراندازی بود. مخصوصاً درپادگان عشرتآباد، درگیری شدیدی بود. از عشرتآباد تا دروازهشمیران راهی نبود، ولی پسرخاله ام چون مجبور بود مسیرهای امنتری را پیدا کند، ما را دور شهر گرداند تا بتواند به خانه خالهام برساند.
آن شب آن قدر صدای تیراندازی میآمد که ما گفتیم: صبح که بلند شویم، شهر کنفیکون شده است! یادم هست که آن شب عمهام هم به منزلمان رفته بودند که به ما سر بزنند و چون دیده بودند ما نیستیم، به منزل خالهام آمده بودند. خلاصه همگی در آنجا جمع بودیم و میگفتیم: اگر اتفاقی بیفتد همگی با هم میرویم. آن شب تا صبح کسی نخوابید و همه نگران نشسته بودیم که صبح چه میشود. صبح زود پدرم رفتند و بعد خبر پیروزی انقلاب را به ما رساندند.